هنگامي كه به مهماني عشق دعوت شدم در مقابلم درخت آگاهي را ديدم ، امر به خوردن كردي چشمانم را بستم و بدون انديشه گازي به سرخ ترينشان زدم ، حلاوتي درآن بود كه هنوز به مانندش را تجربه نكرده ام .
چشم گشودم ، خود را در برهوت دنيا ديدم ،ديدگانم را به هر سو گرداندم تا تو را بيابم ، ولي هرچه ديدم بيابان بود و خارزار.عبور از بیابان بدون تو نه تنها دشوار که غیر ممکن بود .
ناگهان طوفان آغاز شد ، طوفانی در درون وطوفانی دربرون . توان ايستادن نداشتم ، طوفان من را با خود به هر سو مي برد و به شدت بر زمينم ميزد و هر بار زخمي عميق برتنم به يادگار مي گذاشت كه هنوز در وجود خسته ام خود نمايي مي كند . شب ها در پی روز آمد و من ناباورانه در جستجویت بودم .زمین بارها و بارها به طواف خورشید رفت . در هر بار گردش غرش طوفان کمتر و کمتر شد . طوفان ويرانگر رفته رفته خشم را فرو خورد و نام باد صبا را بر خود نهاد . در صبحی بهاري كه درخت آگاهي به انتظار نشسته بود ، باد صبا فرمانم داد كه " بايد عشق را بيابي و در کنارش دوست داشتن را بیاموزی به گاه آموختن از آن عبور كني ، تجربه عشق وعبور از آن دوباره حلاوت ميوه آگاهي را به تو مي چشاند" .
ومن تورا یافتم
اینکه سالگرد فرودم در هنگامه اي كه سخن عشق را با تو آغاز كردم ، رنگ وبويي ديگر گرفت ، چرا كه قبل از تو سال شمار عمر ، پنجمين روز زمستان را بدون آفتاب حضورت سرد و بي فروغ به فراموشي مي سپارد .
داريوش