شب هنگام بعد از سپري كردن روزي گرم و خسته كننده از فعاليتهاي روزانه در سكونت گاه شبانه به روي كاناپه لم داده بودم ، به نقطه اي خيره خيره نگاه ميكردم ، صداي زنگ تلفن همراه رشته افكارم را پاره كرد ، فرمانده دلها از آنطرف سيم خبر داد كه دوستان گردهم مي آيند . تير و ليد خبر را در ذهنم مرور كردم
راستش بعد از شندين خبر ، ديگر صداي فرمانده را نمي شنيدم . همچنان گوش مي دادم ولي تنها پژواك خنده هاي مليح همرزمان بود كه پرده گوش را نوازش مي داد ، چهره هاي دوست داشتني يشان يكايك جلوي چشمانم رژه مي رفتند . خنكاي نسيم اين خبر در گرماگرم تابستان هجوم شعله هاي آتش فصل گرم را تا رسيدن بهار ديدار در روز هفدم شهريور بي اثر ميكند . و مي دانستم نفس هاي گرم نازنين دوستان سرماي زمستان پيش رو را قابل تحمل مي كند . پس تا رسيدن روز موعد لحظه شماري ميكنيم و تابستان را به عشق فتح خاكريزهاي محبت دوستان سپري مي كنم .