در هنگامه تنهايي و پريشاني به مانند چوبان مثنوي لب به سخن گشودي و تمام تنهايي را پيشكش خدا كردي ،
نسيمي از تو عبور كرد و غوغاي درون را فرو نشاند و تو چشماني ديدي كه مهربانانه از هر سو تورا مي نگريست . ولباني كه لبخند ميزد و سرانگشتاني كه نوازش ميداد .
واين كسي نبود جزء خداي تو
همان كه خدا جويان آرزوي درك آني از وجودش را دارند ، خداي كه با تمام بزرگيش آمد و همنشينت شد .
از سراي تاريك به دنياي نوراني و ماورايي پروازت داد و نوري به اعماق وجودت تاباند كه تا ابد فروغ آن از بين نمي رود .كلمه عبور از ضخامت كوه و تجربه پرواز روي ابرها را به تو آموخت .
و اين همان خداي برخاسته از بزرگي و لطافت روح توست . ولي خداي ما برخاسته از كارمان همسر و فرزندانمان و اندازه دل مشغولي هايمان است خدايي كه در كنارمان نمي نشيند و به دل تنگي هايمان وقعي نميگذارد . اين ماهستيم كه هراز گاهي سري به او مي زنيم نه كه دل تنگش باشيم كه دل تنگ روزمرگي و نگران دنيايمان هستيم .
و تو ميداني خداي ما در محدودي كار و كسبمان ظهور مي كند .
خداي تو خداي واقعي است . همان خداي ابراهيم ، خداي ما خداي دروغين است . همان خداي نمرود .
و من باز ميخوانم ناگفته هاي درون را با خدايت . هر جمله آن آتشي بر خرمن احساساتم مي زند . سيل جملات آتشين چنان از طريق چشم به سراي دل سرازير ميشود كه متوجه دوران عقربه ها نمي شوم . سر بلند ميكنم و نقطه اي از كوه را خيره خيره مي نگرم ، چشم از استواري و پايداريش بر نمي دارم آنقدر نگاهش كردم كه در تاريكی شب محو شد . نه نه ........ من در تاريكي شب گم شدم ، كوه همچنان استوار نظارگر بود .
دل نوشته هايت شبم را باراني كرد . آسمان چشمانم ابري سياه گرفت. نم نم قطرات اشك چنان سيلي راه انداخت كه بساط خواب را با خود مانند رودخانه خروشان برد . روياهاي شبانه جاي خود را به بي قراري داده بود . بي صدا خداي تو را فرياد مي زدم ، شب به نيمه رسيده بود . سطر سطر نوشته هايت جلوي چشمانم خود نمايي ميكرد و من در انديشه بزرگي و لطافت خداي تو و كوچكي و خشونت خدا خود بودم ، اذان اين سفير صبح عاشقان نهيب زد .
دوباره سجاده گستردم
سجاده بوي ديگري داشت
شايد بوي خداي تو
داریوش