به نام او که رویا بخشید و قدرت تجلی رویا را
اکنون دیگر غیر ممکن برای ما وجود ندارد فقط باید به رویاها ایمان داشت و با عزمی خلل ناپذیر ویاری از نیروی بی بدیل عشق گام برداشت. (ازکتاب رویای من نوشته انوشه انصاری)
در حال شنیدن نوای دل انگیز موسیقی سنتی ، رشته های فکری در هزار توی مغزم می پیچید و هر آن به سویی می رفت.کاش خودم هم می توانستم با این شتاب در مسیر زندگی حرکت کنم.
به توصیه یکی از عزیزان که هم دوستی مهربان است و هم نقش مربی را برایم دارد خواندن کتاب رویای من ، توصیه شد.کتاب را که برداشتم با مطالعه سطور اولیه مقدمه کتاب رشته افکارم به هزار جا می رود.
«حتی درفضا می دانستم روشنایی فرداهای ما گاهی با تاریکی گذشته هایمان مورد تهدید قرارمی گیرد.»
یادم می آید در گذشته و در دوران کودکی حتی برای آرزوهایم مورد بازخواست قرار می گرفتم.هر گاه با افکار کودکانه خویش ،خودم را در غالبی بلند پروازانه تصور می کردم بی رحمانه مورد انتقاد وسرزنش قرار می گرفتم.مهم نیست توسط چه کسی ،مهم بودن این واقعیت در بیشتر خانواده ها بوده وهست.
به راستی چرا حتی در رویا هم نمي توانستیم بلند پروازی کنیم؟چرا در رویا هایمان هم مجبور به تعین خطوط فاصله هستیم؟ اساساً چه عاملی باعث می شود بزرگان،سنت ها و کسانی که وظیفه تربیت ما را عهده دارند اینگونه بیندیشند که هر انسان برای رشد سطح و حد محدود وتعریف شده ای دارد؟آیا این همان نگاه جوامع طبقاتی وکاستی به مقوله تر بیت اجتماعی نیست؟
غرق در این افکارنگاهم روی خطوط کتاب رویای من از خانم انوشه انصاری می لغزد.بغضی فرو خورده در گلویم احساس می کنم.گویی این بغض سالهاست گلوی مرا می فشارد.من هنوز به این می اندیشم که:چه کسی باید به فرزندان این خاک پر افتخار بیاموزد که پیشرفت و موفقیت هیچ پیش نیازی جز باور،باور،باور وتلاش ندارد؟
مسئولیت ما چیست؟