اجتماعي
دزد جوانمرد
یک شنبه 10 دی 1391 ساعت 9:56 | بازدید : 658 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اخبار زورگیری های چند وقت اخیر را کم وپیش به گوشم رسیده بود. باورش قدر ی برایم مشکل بود. تا اینکه چند روز پیش توی کوچه مقابل روزنامه ، یه دزد ناجوانمرد یکی از همکار روزنامه رو خفت میکنه و دارو ندارشو ازش می گیره. توجه داشته باشید این اتفاق توی یکی از خیابانهای تهران پایتخت ایران افتاده نه فلان گردنه بیرون شهر که اون زمانها دزداش معروف بودند. حال این اتفاق چقدرش مقصر اون دزده و چقدر مقصر سایر عوامل دیگر است بماند. ولی توجه شما را به یک خاطر جلب می کنم تا دزدهای جوانمرد قدیم را با آقا درذ های ناجوانمرد امروز قیاس کنید.

 عموی دوست داشتنی داشتم که در میانه عمر در اثر تصادف اتومیبل کوچ کرد و چند بچه قد و نیم قد را به جای گذاشت . زن و بچه اش در شهرستانی زندکی می کرد که مردمش از احوال همدیگر باخبر بودند . چند ماهی از درگذشت عموی نگذشته بود که شبی دزد به خانه آنها زد و تمام دار و ندار آنها را با خود برد . حتی به روغن جامد پنج کیلویی هم رحم نکرده بود . همه اهل فامیل در خانه آنها جمع شدند و دوباره  گریه زاری آغاز شد. شب  بعد از ماجرای دزدی زنگ خانه به صدا درآمد . من که از همه کوچکتر بودم دوان دوان حیاط خانه را طی کردم  و خود را به مقابل درب ورودی  رساندم . درب را گوشودم .در کمال ناباوری وانت نیسانی را دیدم که با سرعت برق و باد   در پیچ کوچه ناپیدا شد. همه اثاثیه منزل بدون کوچکترین کم و کسری بازگردانده شد. چند ماهی از این ماجرا گذشت، روزی از اداره آگاهی به دنبال پدرم فرستادند و بیان داشتند همان دزد را دستگیر کرده اند آقا دزده  ضمن اعتراف به بسیاری از دزدی های آن شهر معترف شده که دزد خانه برادر شما هم بوده است . سراسیمه با پدر خود را به اداره آگاهی رساندیم . آقای دزد را ملاقات کردیم. پدر گفت چرا بردی و چرا باز پس آوردی . گفت حاجی وقتی روز بعد متوجه شدم که خانه بچه یتیمی را غارت کرده ام بلافاصله تصمیم گرفتم آنها را باز گردانم . آخر من دزد هستم ولی مال یتیم خور نیستم .


موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


همسفر
شنبه 9 دی 1391 ساعت 18:39 | بازدید : 614 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )



کلون قلعه دل را به صدا درآوردی، بی درنگ دروازه دل را گشودم، در میان شور شعف، تو در قامتی زیبا ظاهر شدی. و سفر آغاز شد.

در آغازین سالهای سفر، هر روز مستانه در کوچه و پس کوچه های خیال ، خرامان خرامان گذر می کردیم و دور از چشمان بی خبری خانه نشینان ، زنگ های زندگی را به صدا در می آوردیم.

شب تا ناپیدا شدن آخرین عابر، به روی سکوی خانه شما می نشستیم و گاه بی گاه از آرزوهای دور درازمان سخنها می گفتیم.

 یاد هست در انتهای شب با بی میلی به سوی سکونتگاه شبانه کوچ می کردیم و با دلتنگی وصف ناپذیری در بستر رویاها به مرور گفتمان هر روزمان می پرداختیم و  می اندیشیدیم که آیا چکونه می شود قله های دوستی  را فتح کرد؟ غافل از اینکه در همان لحظه در ستیغ قله های مهربانی مشغول کوبیدن بیرق فتح بودیم.

آخ یادش بخیر همسفر ، روز بعد از شب بلند دلتنگی ، همگام با طلوع اولین تشعشعات نور،  درب خانه تان را مشتاقانه می کوفتم. و تو در خواب آلودگی همیشگی، من را پذیرا بودی تا روزی دیگر را به روزهای بی خبری و خوشیمان بیفزاییم.

همسفر آیا یاد هست تن پوشمان را هر روز با هم معاوضه می کردیم. نه تن پوشهایمان در یگانگی من تو غرق بودنند ، گاه تو میپوشیدی گاه من.

 آیا یاد هست سکه های جیبمان در کاسه های بی ریا تقسیم میشد؟

 آیا یاد هست آن ظهر شور انگیز را که برای پر کردن انبار تن از قوت روزانه سکه ای کم داشتیم؟ بی آنکه چیزی میل کنیم در سیری بهترین خوارکیها به خوابی ظهرگاهی فرو رفتیم.

یادش بخیر شبهای سینما ، چه شور انگیز بود عبور  از درب  جادویی سینما و تماشای قصه زندگی در صفحه ای به اندازه رفقاتمان.

همسفر کتاب فروش دانش را  حتماً به خاطر داری . راستی راستی یاد هست ، چه ساعتها بدون پلک زدن در پشت ویترین شیشه ای، نظار گر یار مهربان بودیم .

هیچ می دانی اولین کتابی که خواندم چه نام داشت / یاد هست رجردالتون را،  وای که چه شبها برای او گریستم.

 چقدر برای دیدن ماویس دلتنگم. میدانی عاقبت مادام ژانسی کجا رفت؟

 

 

 

راستی راستی ، ماتیسن باز قلم را می فشارد بر صفحه های کاغذ تا شورانگیز ترین عشق ها را بیافریند. نه می دانم که او دیگر نمی نگارد که زمانه زمانه نگارش آنها نیست. حالا دیگر در بی علاقه گی روزگار عشق های یک شبه سوسن خانمی خلق میشود.   

 می دانم یاد هست. آخر آن روزها بهترین ها بود . پر از مهر صفا و یگرنگی .

آیا همسفر تو میدانی که چه فصل هایی از آن روزهای نخستین گذر کرده است؟

آیا میدانی گذرگاه عمر بر کدامین نقطه از دوران عقربه ها  ساکن است؟

آری آری درست می گویی سالهایی به اندازه همه عمر ، فصل هایی به زیبایی همه بهاران و شبهایی به باشکوهی شبهای پر ستاره کویر. و این من توهستیم که در امتداد آن سالها به گذشته ای پر ماجرا می نگریم.

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


خاطره
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 11:31 | بازدید : 897 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

در لابه لای  خاطرات فراموش شده

 

موضوعات مرتبط: تاریخ , ,

|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


سه شنبه 21 آذر 1391 ساعت 18:10 | بازدید : 303 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

مرور خاطرات

 

 

 

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


شنبه 18 آذر 1391 ساعت 11:30 | بازدید : 741 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

آنها دولا دولا راه رفتند، تا ما امروز راست راست راه برویم.

موضوعات مرتبط: تاریخ , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


قرار نبود
دو شنبه 13 آذر 1391 ساعت 8:42 | بازدید : 510 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...
هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دند
ان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.
قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک

این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...
تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...
چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...
آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا
!!!

مهدی سهرابی

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


از غربت آغاجاری تا قربت آبادان
شنبه 11 آذر 1391 ساعت 19:33 | بازدید : 415 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )


 

در این روزهای سرد دلگیر، قلم یخ زده ام نای نوشتن ندارد. آنچه  روح سرکشم بیشتر می پسندد، نشتن در کنار شومینه ایست که حالا آتش گرفتن کنده های چوبی اش با گرگرفتن گازهای مشتعل شده، پیوند خورده تا دیروزمان بوی فراموشی بگیرد و امروزمان صرف غوطه ور شدن در بایگانی ذهن غبار گرفته شود.

آنچنان به روی تصاویر ثبت شده از روزهای آتش و خون تمرکز کرده ام که خیال سرکشم شعله های آتش شومینه را با پیوندی فرا زمانی به آتش مشتعل شده از انفجاری پی در پی موشک ها، توپها، خمپاره و....گره می زند.همان زمانی که "قاسم دارم"  دوست داشتنی را یافتم جوانی سبزه روی از دیار مردان پر مهر آبادان . هنگامی که بعد سکوتی طولانی لب به سخن گشود . بر من روشن شد که سالهاست می شناسمش آن هم یکی از آشناهای گم شده من بود که  یکی یکی آنها را می یافتم و دیگر اجازه دورشدنشان را نمی دادم . ولی در یک روز سرد زمستانی هنگامی که من در خوابی غفلت گونه بسر می بردم . با ترکشی گرم به سوی ابدیتی گم شده پرواز کرد و من سالهاست چشم انتظار اویم تا از درون سنگری که رفت دوباره باز آید و من را از غربت آغاجاری بسوی قربت آبادان ببرد.

 

 

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


السلام علیک یا اباالفضل العباس ع
چهار شنبه 1 آذر 1391 ساعت 14:52 | بازدید : 437 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وارد سقاخانه شدم و به صاحب اصلی آن حضرت ابوالفضلع سلامی دادم و نشستم  مشغول نگاه کردن به در و دیوار و وسایل فراوان و سبز رنگ موجود در آنجا بودم که بی مقدمه صاحب سقاخانه آقای ربانی کنارم نشست و شروع به تعریف خاطراتی        فراموش نشدنی کرد که جزیی از تاریخ این مملکت نیز به حساب می آیند.      

 

1-  چند دهه عقب تر، دستان پلیدی دامان پاک زن او را بخون آغشته کرد و اصغر قاتل که جلوی دیدگانش را خون گرفته بود تصمیم به شستن خون با خون گرفت و چاره را در کشتن رانندگان بیابان یافته بود. کشته شدن تعداد زیادی از رانندگان در نواحی مرکزی کشور توسط مردی نامریی و ناشناخته و مجهول بودن علت قتل ها باعث پیچیده تر شدن این کلاف سر در گم شده بود. و در فضای عدم اطلاع رسانی صحیح، دقیق و سریع تعداد قتل ها روز به روز بیشتر می شدند...

که ناگهان توسط مردی قوی هیکل دشنه ای تیز را در زیر گلوی خودم احساس کردم که با تمام قدرت شروع به بریدن گلوی من کرد و همچون مرغی فقط بالا و پایین می پریدم و دست و پا زدن های من هیچ فایده ای نداشت و او تقریباً بطور کامل سرم را بیخ تا بیخ بریده بود (سرش را بالا گرفت و گلویش را به من نشان داد و من گلوی کاملاً بریده شده ی گوش تا گوش، و داغ زخم بخیه ها را بعد از گذشت سال ها، که فریادگر رازی نهان و عبرتی عریان برای من بود را دیدم و لهیب وحشتی غریب سراسر وجودم را به آتش کشید). در آن دم تنگ تنها چیزی که صاعقه وار از ذهنم عبور کرد و تک تک سلول های وجودم را به سجده در برابر آن خورشید شب وامی داشت متوسل شدن به باب الحوائج، سپه سالار دشت عشق، ساقی لب تشنگان، ماه منیر بنی هاشم، ابوالفضل العباس علیه سلام  بود.

چشمانم را باز کردم نمی دانم چند روز بود که بر روی تخت بیمارستان بودم و اندک چیزهایی را از آن حادثه تلخ به سختی به یاد آوردم. من تنها قربانی آن جانی بودم که از دستش جان سالم بدر برده بود و در فضای نبود خبر آن زمان، تیتر اول روزنامه ها شدم (برخواست و قاب عکسی را آورد که بریده های مختلف روزنامه اطلاعات ایشان را بر روی تخت بیمارستان در کنار تعداد زیادی از سرلشکرهای نظام شاهنشاهی نشان می داد). بعدها اصغر قاتل دستگیر و به دار آویخته شد و من هم بطور معجزه آسایی سلامتی کامل خود را بدست آوردم.

2 به سرماخوردگی جزیی خودم اهمیت ندادم و عفونت سراسر بدنم را کاملاً در برگرفت و در بیمارستان بستری شدم. عکس های گرفته شده از کلیه ها حکایت از کارافتادن کامل آنها داشت و به سختی می شنیدم که پزشک مربوطه مرا جواب کرد و اهل خانه نیز به سختی خود را برای وداع و خاکسپاری من آماده می کردند. درد وحشتناکی تمام وجودم را به بازی گرفته بود و چشمانم دیگر جایی را نمی دید و همچون آدمی مار گزیده به خودم می پیچیدم و زمان را به انتها رسیده می پنداشتم که بار دیگر از اعماق وجودم فریاد زدم : یا ابوالفضل ع  مرا دریاب.

روزها گذشت و من بهبودی کامل خود را از دست با کفایت سردار بی کفن گرفتم. از کلیه هایم مجدداً عکسی گرفتم و نزد همان پزشک بردم و دو عکس را کنار هم گذاشت یکی کلیه های فاسد، کوچک و مچاله شده و عکس دیگر کلیه هایی کاملاً سالم.

اشک های گرم پزشک را هنگام بوسیدن پیشانی ام هیچگاه فراموش نمی کنم.

عباس

موضوعات مرتبط: مذهب , ,

|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


به نام شهید
چهار شنبه 1 آذر 1391 ساعت 12:51 | بازدید : 492 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

«به نام "شهيد" که بدون چشمداشت برای آزادی جنگيد و بزرگترين نعمت زندگی خویش را برای بزرگترين نعمت زندگی ديگران در نهايت اخلاص تقديم کرد...»

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


محرم
سه شنبه 30 آبان 1391 ساعت 10:52 | بازدید : 696 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

محرم زمان بالیدن است نه فقط نالیدن .....!

بساطش آموزه است نه موزه ...!

تمرین خوب نگریستن است نه خوب گریستن ...!

نماد شعور مذهب است نه فقط شور مذهب

منتظران مهدی (عج)به هوش باشند که حسین (ع) را منتظرانش کشتند...!

موضوعات مرتبط: مذهب , ,

|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 16
:: بازدید هفته : 256
:: بازدید ماه : 844
:: بازدید سال : 3615
:: بازدید کلی : 58139